ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

کاظم بهمنی

رسیده‌ام به چه جایی... کسی چه می‌داند
رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می‌داند

میان مایی و با ما غریبه‌ای؟! افسوس...
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می‌داند

تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیه‌هایی» کسی چه می‌داند

برای مردم شهری که با تو بد کردند
چه‌گونه گرم دعایی؟ کسی چه می‌داند

تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمی‌شود که بیایی کسی چه می‌داند

کسی اگر چه نداند خدا که می‌داند
فقط معطل مایی کسی چه می‌داند

اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست...
تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند

کاظم بهمنی

مرده‌ام؛ این نفس تازه‌ی من فلسفه دارد
روی پا بودن این برج ‌کهن فلسفه دارد

سنگ این است که من فکر کنم «قسمتم این بود»
تیشه بر سر زدن «سنگ‌شکن» فلسفه دارد

دوستی با تو میسّر که نشد نقشه کشیدم
با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد

گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف...
و همین «حیف» خودش مطمئناً فلسفه دارد

آمدی بر سر قبرم، نشد از قبر در آیم
تازه فهمیده‌ام این بند ِکفن فلسفه دارد

کاظم بهمنی

غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می‌کند
شیر دوراندیش با آهو مدارا می‌کند

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند

جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم
دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می‌کند

روی زرد و لرزشت را از که پنهان می‌کنی
نقطه‌ضعف برگ‌ها را باد پیدا می‌کند

دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیش‌تر
پشت عاشق را همین آزارها، تا می‌کند

از دل هم‌چون ذغالم سرمه می‌سازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما می‌کند

نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا می‌کند

کاظم بهمنی

نه فقط از تو اگر دل بکنم می‌میرم
سایه‌ات نیز بیفتد به تنم می‌میرم

بین جان من و پیراهن من، فرقی نیست
هر یکی را که برایت بکنم می‌میرم

برق چشمان تو از دور مرا می‌گیرد
من اگر دست به زلفت بزنم می‌میرم

بازی ماهی و گربه است، نظربازی ما
مثل یک تُنگ، شبی می‌شکنم می‌میرم

روح ِبرخاسته از من! ته ِاین کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم، می‌میرم

کاظم بهمنی

سینه‌ام این روزها بوی شقایق می‌دهد
داغ از نوعی که من دیدم، تو را دق می‌دهد

برگ‌هایم ریخت بر روی زمین یعنی درخت
خود به مرگ خویشتن رأی موافق می‌دهد

چشم‌هایت یک سوال تازه می‌پرسد ولی
چشم‌هایم پاسخت را مثل سابق می‌دهد

زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس؟
دوّمی! چون اوّلی دارد مرا دق می‌دهد

کاظم بهمنی

تا تو بودی در شبم، من، ماه تابان داشتم
روبه‌روی چشم خود چشمی غزل‌خوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده‌دار وصل نیست
یک زمان پیش‌آمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کم‌تر از آن نارفیقان داشتم

ساده از «من بی‌تو می‌میرم» گذشتی خوب من
من به این یک جمله‌ی خود، سخت ایمان داشتم

لحظه‌ی تشییع من از دور بویت می‌رسید
تا دو ساعت بعد دفنم هم‌چنان جان داشتم

کاظم بهمنی

خبرِ خیرِ تو از نقل رفیقان سخت است
حفظ حالات من و طعنه‌ی آنان سخت است

لحظه‌ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را
در دل ابر، نگه‌داریِ باران سخت است

کشتی کوچک من هرچه که محکم باشد
جستن از عرصه‌ی هول‌آور طوفان سخت است

ساده عاشق شده‌ام... ساده‌تر از آن رسوا
شهره‌ی شهر شدن با تو چه آسان سخت است

ای که از کوچه‌ی ما می‌گذری، معشوقه
بی‌محلی سر این کوچه دو چندان سخت است

زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید
فن تشخیص نم از چهره‌ی گریان سخت است

کاظم بهمنی

کسی که در حضور تو غزل ارائه می‌کند
حرف نمی‌زند تو را، عمل ارائه می‌کند

فقط برای کام خود لب تو را نمی‌گزم!
کسی که شهد می‌خورد عسل ارائه می‌کند

نشسته توی دفترم نگاه ِ لرزه‌افکنت
و صفحه‌صفحه شاعرت گسل ارائه می‌کند

به کُشته مرده‌های تو قسم که چشم محشرت
به خاطر ِمعاد تو  اجل ارائه می‌کند

«رفاهِ» دست‌های تو شنیده‌ام به تازگی
برای جذب مشتری «بغل» ارائه می‌کند

بگو به کعبه از سَحر درون صف به ایستد
ظهر‌، قریش ِ طبع من، هبل ارائه می‌کند

ظهر، کلاس ِدینی و من و تو و معلّمی
که هی برای بودنت علل ارائه می‌کند

و غیبتی که می‌زند برای «بهمنی» است که
نشسته در حضور تو غزل ارائه می‌کند

کاظم بهمنی

رفیق حادثه‌هایی به رنگ تقدیری
اسیر ثانیه‌هایی شبیهِ زنجیری

در این رسانه‌ی دنیا میان برفک‌ها
نه مانده از تو صدایی، نه مانده تصویری

رسیده سنّ حضورت به سنِ نوح اما
شمار مردم کشتی نکرده تغییری

هزار جمعه‌ی بی‌تو گذشته از عمرم
هزار سال پیاپی دچار تأخیری

شبیه کودک زاری شدم که در بازار...
تو دست گمشده‌ها را مگر نمی‌گیری؟

کاظم بهمنی

تکه یخی که عاشق ابر ِعذاب می‌شود
سر قرار عاشقی، همیشه آب می‌شود

به چشم فرش زیر پا، سقف که مبتلا شود
روز وصال‌شان کسی، خانه‌خراب می‌شود

کنار قلّه‌های غم، نخوان برای سنگ‌ها
کوه که بغض می‌کند، سنگ مذاب می‌شود

باغ پر از گُلی که شب نظر به آسمان کند
صبح به دیگ می‌رود؛ غنچه گلاب می‌شود

مریض چشم‌های تو به علت نفوذ آب
به هر مطب که می‌رود زود جواب می‌شود

چه کرده‌ای تو با دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می‌کنم شعر حساب می‌شود

کاظم بهمنی

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش
آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

کاظم بهمنی

خنده‌ات طرح لطیفی است که دیدن دارد
ناز معشوق دل‌آزار، خریدن دارد

فارغ از گلّه و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتی است! دویدن دارد

شاخه‌ای از سر دیوار به بیرون جسته
بوسه‌ات میوه‌ی سرخی است که چیدن دارد

عشق بودی وَ به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی‌سروپا عزم رسیدن دارد

عمق تو درّه‌ی ژرفی است مرا می‌خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

اوّل قصّه‌ی هر عشق کمی تکراری است
آخر قصّه‌ی فرهاد شنیدن دارد

کاظم بهمنی

کاش دور و بر ما این همه دل‌بند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود
••
آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم
مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید
خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود

شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول
بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد، خوش‌آیند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود

کاظم بهمنی

هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟

آیا تو هم  هر پرده‌ای را تا گشودی
از چارچوب پنجره، دیوار دیدی؟

اصلاً ببینم تا به حالا صخره بودی؟
از زیر امواج، آسمان را تار دیدی؟

نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟
از «آتنا» گفتن «عذابَ النار» دیدی؟

در پشت دیوار ِحیاطی شعر خواندی؟
دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟

آیا تو هم با چشم ِ باز و خیس ِ از اشک
خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟

رفتی مطب، بی‌نسخه برگردی به خانه؟
بیمار بودی مثل ِمن؟ بیمار دیدی؟

حقّا که با من فرق داری لااقل تو
او را که می‌خواهی خودت یک بار دیدی

نادیا انجمن (شاعره افغان)

آزار مکن قفل دلم واشدنی نیست
تندیس تمنای تو پیدا شدنی نیست

گنجینه‌ی لطف تو بزرگ است بزرگ است
در پیکره‌ی کوچک من، جا شدنی نیست

راهی که فرا روست دو تا خط موازی است
یعنی که حدیث من و تو ما شدنی نیست

توصیف مکن از خطّ و خالم، مفریبم
پروانه‌ی پرسوخته زیبا شدنی نیست

بی‌خود مده امید بلندم به بهاران
سروی که کمربُر شده بالا شدنی نیست

شاید تو مسیحا شده‌ای لیک مزن دم
دردی که دلم راست، مداوا شدنی نیست

کم‌رنگ‌ترین واژه‌ی دیوان حیاتم
در خط کج و ریز که خوانا شدنی نیست

بگذار که ناخوانده و بیگانه بمیرد
این واژه‌ی نفرین‌شده معنا شدنی نیست