ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

فرهاد صفریان

با چتر آبی‌ات به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر، به باران که آمدی

نم‌نم بیا به سمت قراری که در من‌ست
از امتداد خیس درختان که آمدی

امروز، روز خوب من و روز خوب توست
با خنده‌رویی‌ات بنمایان که آمدی

فواره‌های یخ‌زده یک‌باره وا شدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی

زیبایی رها شده در شعرهای من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی

پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه‌ام
نه احتمال داشت نه امکان، که آمدی

گنجشک‌ها ورود تو را جار می‌زنند
آه ای بهار گم‌شده... ای آن که آمدی

فرهاد صفریان

بین این مردمِ سـردرگمِ سرماخورده
دلم از سردی رفتار خودم جا خورده

هُرم ِگرم نفسم یخ زده است از بس که
شانه‌ام خورده بر این مردمِ سرما خورده

می‌روم گریه کنم غربت پُر ابرم را
در دل سنگیِ خود، این دل تیپا خورده

و غرور شب این شهر نخواهد فهمید
تا ابد قرعـه به نام شب یلدا خورده

کوچه‌ها را همه گشتم پی تو نامعلوم!
کو؟ کدامین درِ لب تشنه شما را خورده؟!

بر تهی‌دستی بی‌حدّ و حسابم بنگر
دست کوتاه من از دست تو مِنها خورده