ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

ناصر حامدی

جاری شدی شبیه عسل بر زبان من
پیچیده است بوی خوشت در جهان من

محبوب من! به ذکر تو مشغول مانده‌اند
چشم و دل و سر و لب و دست و دهان من

زیبایی‌ات ادامه‌ی زیبایی خداست
افتاده روی ماه تو در آسمان من

لب‌های تو دو حبه‌ی انگور آب‌دار
کی می‌شود شراب شوی بر لبان من؟

شاید لبت ادامه‌ی نهری بهشتی است
سر رفته سرخی لبت از استکان من

تفسیر باغ سیب جهان گونه‌های توست
کی گونه را حواله دهی بر دهان من؟

باید تو را نشاند و نشست و نگاه کرد
بنشین دمی مقابل من، مهربان من!

وا کن به ناز خمره‌ی شیر و شراب را
چیزی بگو که مست شود روح و جان من

دستان من به دست تو وابسته مانده‌اند
تن می‌دهد به بازی تو بازوان من

ناصر حامدی

بر شاخه‌ای نشستی و سیبم نمی‌شوی
دل‌تنگ دست‌های غریبم نمی‌شوی

در خواب‌های من کسی از راه می‌رسد
تعبیر خواب‌های عجیبم نمی‌شوی؟

بیمارم آن چنان که حریفت نمی‌شوم
بی‌تابی آن چنان که طبیبم نمی‌شوی

من کوهم و تو کوهنوردی که بی‌گمان
قربانی فراز و نشیبم نمی‌شوی

دستی شدم که گاه رفیقت نمی‌شوم
سیبی شدی که گاه نصیبم نمی‌شوی

ناصر حامدی

ای خفته در نگاه تو جادو! چه می‌کنی؟
آشفته‌دل! گره‌زده‌گیسو! چه می‌کنی؟

امسال هم گذشت و بهار تو بر نگشت
تنها و دل‌شکسته، لبِ جو چه می‌کنی؟

شب‌های دل‌گرفته که خوابت نمی‌برد
بی‌بوسه، بی‌نفس‌نفسِ او چه می‌کنی؟
 
هی مانده در نگاه تو حسرت! چه می‌کشی؟
هی رفته از دل تو هیاهو! چه می‌کنی؟
 
بیهوده دشت‌های خدا را قُرق نکن
حالا که رفته از دلت آهو، چه می‌کنی؟

ناصر حامدی

عشق را لای در و دیوار پنهان کرده‌ای
باغ گل را پشت مشتی خار پنهان کرده‌ای

ای لبانت کار دست نازنینان بهشت
راز بگشا، از چه رو رخسار پنهان کرده‌ای؟

آسمان تار است، می‌گویند امشب ماه را
پشت آن پیراهن گل‌دار پنهان کرده‌ای

صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش
آن چه را در لحظه‌ی دیدار پنهان کرده‌ای

آن لب تب‌دار را یک بار بوسیدن شفاست
وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده‌ای...

روزگار ای روزگار آن روزی نایاب را
در کدام‌این حجره‌ی بازار پنهان کرده‌ای؟

ناصر حامدی

دوست دارم بروم، سربه‌سرم نگذارید
گریه‌ام را به حساب سفرم نگذارید

دوست دارم که به پابوسیِ باران بروم
آسمان، گفته که پا روى پرم نگذارید

این قَدَر آینه‌ها را به رخ من نکشید
این قدَر داغ جنون بر جگرم نگذارید

چشمى، آبى‌تر از آیینه گرفتارم کرد
بس کنید، این همه دل، دور و برم نگذارید

آخرین حرف من این است زمینى نشوید
فقط... از حال زمین بى‌خبرم نگذارید

ناصر حامدی

بیرون کشیدی از در و بر بام می‌بری
آرام جلوه کردی و آرام می‌بری

این از هنرنمایی چشم سیاه توست
بی‌دام صید کردی و با دام می‌بری

تا قبله را عوض نکنی چشم را ببند
با این حرام رونق اسلام می‌بری

چشمانت آرزوی ریاضت‌کشان شده
غوغاست هر کجا که تو بادام می‌بری

گاهـی ابوسعید ابوالخیر می‌شوی
گاهی مرا حوالی بسطام می‌بری

پر می‌زنی، به منطق عطار می‌کشی
مِی می‌شوی، به خلسۀ خیام می‌بری

تا بوده راه و رسم تو این گونه بوده است
آرام دل گرفتی و آرام می‌بری

روزی نشد که عمر به کام دلم شود
ناکام آفریده و ناکام  می‌بری ... !