مزامیر ضمیرت را پریخوانان نمیخوانند
که امثال تو امثال غزلهای سلیمانند
تو شاید احسنالحالی که حالت را نمیپرسند
تو شاید لیلةالقدری که قَدرت را نمیدانند
ولایات تو پر مکر است ما اما همین جاییم
مبادا راه ما را دلفریبانت نگردانند
کمانگیران چشمت از شکار مهر میآیند
غزلخوانان لبهایت اناجیل انارانند
خوشاحوالند مستان در هوای چشم مست تو
گریزانند هشیاران ز هشیاری گریزانند
گناه عشق را با کفرِ عقلِ خویش پوشیدند
که تا هستی، خطاپوشان چشمت را نرنجانند
خبر داری خودت از مسجدالاقصا نقاط تو
همآغوشانِ قاب قوس عشق تو رسولانند
که معراج تو از بام فلک بال ملک را سوخت
چه جانی تو که پیشت عاشقان جان در کف افشاندند
بیا تا در سماع نام تو کفها به دف آیند
بیا تا نیستان در نیستی دستی بیفشانند