چیزی نمیخواهم از این دنیا، کافی است کافور و کفن باشد
یک متر و هشتاد و دو سانتیمتر، از خاک میهن سهم من باشد
چیزی نمیخواهم از این تقویم، جز لحظهای تا پلک بگذارم
دیگر چه فرقی دارد آن لحظه، من در کدامین پیرهن باشد
سهم من از گلهای داودی، نذر پرستوهای فروردین
باران نمنم، قطرهی شبنم، هر صبح سهم نارون باشد
این خانه را آزاد بگذارید، تا سایهها در هم بیامیزند
تا پیچک همسایه با دیوار، درگیر جنگی تن به تن باشد
مردن در این ویرانه آزادی است، ویران شدن حقی خدادادی است
وقتی بهای آدمی کمتر، از مزد دست گورکن باشد
جلادها سرگرم و سردارند، فریادها همواره بر دارند
سکهست کار و بار خنجرها، تا خون برای ریختن باشد
از خیل بندیهای بیرختیم، بیش از توان خویش جانسختیم
ما کرمهایی شاد و خوشبختیم، میعاد وقتی در لجن باشد
آن کس که ما را زنده میخواهد، از زندگی چیزی نمیفهمد
وقتی به جای «دوستت دارم»، خنجر به دست مرد و زن باشد
دنبال یک آرامش محضم، چیزی شبیه خواب بعد از ظهر
یک متر و هشتاد و دو سانتیمتر، ای کاش سهمم از وطن باشد