ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

جلال‌الدین همایی


شادی ندارد آن‌که ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی

آنان که لذّت دم تیغت چشیده‌اند
بر جای زخم دل، نپسندند مرهمی

راز ستاره از من شب‌زنده‌دار پرس
کز گردش سپهر نیاسوده‌ام دمی

دل بسته‌ام چو غنچه به راه نسیم صبح
بو تا که بشکفد گُلم از بوی همدمی

راهی نرفته‌ام که بپرسم زِ رهروی
رازی نجسته‌ام که بگویم به محرمی

صد جو زِ چشم راندم و این خاصیّت نداد
کز هفت بحر فیض، به خاکم رسد نمی

نگذاشت کبر، وسوسه‌ی عقل بوالفضول
تا دیو نفس، سجده بَرَد پیش آدمی

احوال آسمان و زمین و بشر مپرس
طفلی و خاک توده‌ای و نقش درهمی

در دفتر حیات بشر، کس نخوانده است
جز داستان مرگ، حدیث مسلّمی

در این حدیث نیز حکیمان به گفت‌وگو
افزوده‌اند عقده‌ی مبهم به مبهمی

نخوت زِ سر بِنِه که به بازار کبریا
سرمایه‌ی دو کون، نیرزد به درهمی

گیرم بهشت گشت مقرّر، تو را چه سود؟
کاندر ضمیر تافته داری جهنّمی

افراسیاب خون سیاووش می‌خورد
ما بی‌خبر نشسته، به امید رستمی

از حد خویش پای فزون‌تر کشی «سنا»
گر دور چرخ، با تو مدارا کند کمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد