ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
همهی حرفهای توی دلم، فقط اینها که با تو گفتم نیست
گاه چندین هزار جمله هنوز، همهی حرفهای آدم نیست
باورم میشود که بسته شده همهی آسمان آبی من
و کسی که تمام من شده بود باورم میشود که –کمکم- نیست
شاید این گفتوگوی دامنهدار، این قطار مسافر کلمات
در دل درهها سکوت کند با عبور از پلی که محکم نیست
ملوانان شعر را بگذار همصدا با سکوت من باشند
زیردریایی نشسته به گل، جای آوازهای با هم نیست
تازگی، سنگ کوچکی شدهام که سر راه اشک را بسته
غم سیل از سرم گذشت ولی سنگ کوچک شدن خودش غم نیست؟!
راستی شکل شیشه هم شدهام نور در من شکست، می بینی؟!
سنگم و شیشهام غمانگیز است! هیچ چیزم شبیه آدم نیست!
کاش ابری به وسعت دریا آسمان را به حرف میآورد
تا ببینی که پشت این همه کوه، سیلهای نگفتنی کم نیست
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 21 اسفندماه سال 1393 ساعت 11:18