ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
کجایی دختر کافه؟ بیاور زود چایت را
میان سینهی نقره، دو فنجان طلایت را
رها کن مشتریها را، بیا بنشین کنار من
بگردان آن نگاه سرکش و بیاعتنایت را
در از تو قفل کن، بنویس پشت شیشه: تعطیل است
خودم پُر میکنم جای غریب و آشنایت را
هلو و سیب و نعناع را رها کن، لب بده لطفاً
تعارف کن کمی قلیان طعم بوسههایت را
خمار خمرهی چشم توام، پیکی لبالب کن
بزن بر هم دو پلک شوخ و شنگ و دلربایت را
میآیی میروی برّه! خرامانی و بازیگوش
نمیبینی مگر گرگی زده زل، ساق پایت را؟
بیاور نان داغ گردنت را و به همراهش
بده بی پُرس و جو پُرسی کباب جوجههایت را
سماور جوش و قوری پُر بخار و منقلت غوغا
نمایان کردی از بس آتش سرخ حنایت را
بزن بر قوس شهرآشوب خود هاشور رقصا رقص
پریشان تر کن آن موهای بر شانه رهایت را
چرا با من غریبی میکنی؟ ای من فدای تو
به «تو» تبدیل کن عشقم پس از اینها «شما»یت را
ندارد سود لجبازی، خودت را خسته کمتر کن
به من تسلیم کن آغوش بی چون و چرایت را
هر آنچه از تو گفتم لفظبازی در تغزل بود
و گر نه هیچکس جز من ندیده محتوایت را