ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد
مرا که شهر کر و کورها جوابم کرد
سمند نقرهنعلش را شبانه زین کردیم
گرفت دست مرا، پای در رکابم کرد
و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد
و عشق بود که وابستهی نقابم کرد
مرا به جنگلی از وهم و نور و رؤیا برد
میان کلبه کمی ورد خواند و خوابم کرد
و عشق هیات دوشیزهای اصیل گرفت
سپس به لهجهی فیروزهای خطابم کرد
کنار شهوت شومینه سفرهای گسترد
نشست پیشم و شرمندهی شرابم کرد
دو تکه یخ، ته هر استکان میانداخت
و عشق بر لبم آتش نهاد و آبم کرد
گرفت دست مرا در سماع بیخویشی
و چند سال گرفتار پیچ و تابم کرد
و عشق دختری از جنس شور بود و شراب
خمار بودم و با بوسهای خرابم کرد
•
و عشق آمد و دستور داد: حاضر شو
در این کویر نمان، چشمهای مسافر شو
و عشق بغض مرا از نگاه خیسم خواند
گرفت زندگیام را و گفت: شاعر شو
و عشق خواست که این گونه دربهدر باشم
که ابر باشم و یک عمر در سفر باشم