ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
میشود مثل چشم خود باشی؟ وا کنی هر سحر درِ خُم را
روی سطح سپیده بنشانی روزگار سیاه مردم را؟
دور «آمد نیامدن»هایت «می خورم... نه نمیخورم» دارم
راستی من زمین زدم امروز، استکان هزار و چندم را؟
ما بیا بیخیال آدمها میوهی باغ بوسه را بخوریم
رو به پایان بهتری ببریم داستان بهشت و گندم را
داستانهای عاشقانهی شهر، همه را گل به گل ورق زدهام
به محبت قسم اگر یک جا، دیدهام این همه تفاهم را
هستی مردهوار این مردم، حالتی مثل نیستن دارد
نیستی تا به هم بریزی باز، خواب این شهر بیتلاطم را
خندههای بهارپرور تو، نو به نو زندگی میافشانند
ای خدا از لبت جدا نکند تازگیهای این تبسم را
سلام اشعار از کیست
عنوان هر مطلب، نام شاعر است.