ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

امیر برزگر خراسانی

هم‌چو آیینه به عمر خود ندیدم خویش را
من به شوق دیدن او پروریدم خویش را

عاشقی را پیشه کردم سوختن آموختم
دیدم آن آیینه را، اما ندیدم خویش را

بردگی در بندگی مطلوب طبع من نبود
دین و دنیا هر دو را دادم خریدم خویش را

چند و چونش را نمی‌دانم ولی در کوه طور
در صدای حضرت موسی شنیدم خویش را

ادعای عاشقی سخت ست می‌دانم ولی
بارها در پای دلبر سر بریدم خویش را

میوه‌ی باغ بهشتم گر که شیرین نیستم
خام بودم زودتر از شاخه چیدم خویش را

گر نبود این پای خون‌آلود غرق آبله
تا بلندای حقیقت می‌کشیدم خویش را

روزگار! ای تیغت از چنگیز خون‌آشام‌تر
بارها کُشتی مرا باز آفریدم خویش را

کاش از این آتشکده آگاه می‌بودم «امیر»
آن زمانی کز نیستان، می‌بُریدم خویش را

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد