ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

اصغر معاذی

صبحت به خیر آفتابم! دیشب نخوابیدی انگار
این شانه‌ها گرم و خیس‌اند... تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود، دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و... تو جز من نمی‌دیدی انگار

هر بار یک بغض کهنه، روی سرت خالی‌ام کرد
تو مهربان بودی آن‌قدر... طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حال بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی... یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد... آرام... آرام... آرام…
از «عشق» گفتی... دلم ریخت... اما تو ترسیدی انگار

گفتی: رها کن خودت را... پیشم که هستی خودت باش
گفتم: اگر من نباشم؟ با بغض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو، این گونه‌ها داغ و خیس‌اند
در خواب، پیشانی‌ام را با گریه بوسیدی انگار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد