ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
چشمهای تو، خانهات آباد! درد ویرانه را نمیفهمد
موی پیچیده در حوالی باد، گرمی شانه را نمیفهمد
بوف کوری که غرق رویاهاست، دیر یا زود میرود ازدست
سگ ولگرد ناکجاآباد، معنی خانه را نمیفهمد
کرم خاکی منزوی دیگر، دل به آبی آسمان ندهد
تا دم مرگ خویش دنیای، گنگ پروانه را نمیفهمد
شاعری حرف مفت آدمهاست، جز غم و درد، میوهای ندهد
گونهی سرخ مردم خاطی، لطف شاهانه را نمیفهمد
آن که خنجر نخورده بر پشتش، کوچه تاریک باشد و روشن
روبهروی رفیق خود، دست سرد بیگانه را نمیفهمد
مثل آقا محمد قاجار، تیغ در پنجهات نمیلرزد
پدر من درآمد و چشمت، حال دیوانه را نمیفهمد
آه از این هوای آدمکش، آه از قهوههای قاجاری
تلخی واقعیتات فرق بین افسانه را نمیفهمد