ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
خراب نخوت دردم، دوا نشد که نشد
به کمتر از دم مرگم، رضا نشد که نشد
هدف منم که چوناین مات تیربارانم
به خون نشستم و تیری خطا نشد که نشد
سری به مرتبهی شوق، دست و پا کردم
به سنگ خورد و مرا دست و پا نشد که نشد
دلی که قول گشایش به دست و بالم داد
به روز واقعه مشکلگشا نشد که نشد
گذشت عمر و امیدی به داد دل نرسید
شکست پشت و عزیزی عصا نشد که نشد
به گوشهگوشهی خاکم غریبهای بودم
که با نفر به نفر آشنا نشد که نشد
مگو که دِین تو را هم ادا کنم ای عشق
منی که دِین خودم هم ادا نشد که نشد