ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای وای از آن شهر که دیوانه ندارد
صد عقل به مسجد شد و خمخانه ندارد
در حسرت یک نعرهی مستانه بمردیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد
درخویش تپیدیم ولی داد فزون شد
بیداد ز دادی که غم خانه ندارد
دیوانهترین مردم شهرم، توکجایی؟
تا فاش بگویم چو تو افسانه ندارد
گیسوی بلندت همه شب ماه نهان کرد
آن مو که تو را هست دمی شانه ندارد؟
نغزی به مثل گفت همان طرهی زلفت
گر روز شود شمع تو پروانه ندارد
ما دلشدگان، خیل اسیران شماییم
این خیل دریغ از تن و کاشانه ندارد
چون باز کنی پرده ز رخسار بگویی:
این دام پر از صید چرا دانه ندارد؟
صالح که غزل گفت به تهییج تو لوتی
طاهر نشود تا می مستانه ندارد