ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
یک لحظه حتی چشم از من برنداری
من با نگاهت زندهام باور نداری!؟
باور نداری پلکی از من چشم بردار
آن وقت میبینی مرا دیگر نداری
این غم که لبخند تو را با خود ندارم
سخت است آری سختتر از هر نداری
پروانهات بودم ولی از من پس از این
چیزی به جز یک مشت خاکستر نداری
با هر قدم پا میگذاری بر دل من
قربان لطفت! پای خود را برنداری
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1393 ساعت 09:48