ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
برگریز آمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخرویی ز رخ لاله و گلنار برفت
سرو، بشکست و سمن، زرد شد و نرگس، خفت
گو برو این همه چون از بر من، یار برفت
نزد من باد خزان، دوش، غبارآلوده
آمد و گفت که سرو تو ز گلزار برفت
خواستم تا رَوَم اندر طلب رفتهی خویش
یادم آمد رخ او، پای من از کار برفت
خون دل گر چه که بسیار برفت اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک و بسیار برفت
امیرخسرو دهلوی
خبرم شدست کامشب سر یار خواهی آمد
سر من فدای آن ره که سوار خواهی آمد
غم و غصه فراقت بکشم چنانکه دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندرین ره که فگار خواهی آمد
می تست خون خلقی و همیخوری دمادم
مخور ا ین قدح که فردا به خمار خواهی آمد
منم آهوی رمیده زکمند خوبرویان
به امید آنکه روزی به شکار خواهی آمد
به یک آمدن ببردی دل و جان صد چو خسرو
که زید اگر بدینسان دو سه بار خواهی آمد؟