شبیه کوه خاموشی که از آتشفشان خالیست
وطن این روزها تنها شده، از قهرمان خالیست
به این مذهب چهگونه میتوانم متکی باشم؟
که از «حی علی العاشق» شدن، روح اذان خالیست
میان مردم این شهر حرف از دین نزن، زاهد
که در بین تمام سفرههامان جای نان خالیست
برایم مادرم هر چند عمری جانفشانی کرد
ولی جای پدر، آن چشمهای مهربان خالیست
تمام دلخوشیام دستهای توست ای ساقی
بیا آب حرامت را بریز، این استکان خالیست
خدا هم هر چه میخواهد بگیرد امتحان از من
برای برگهام فرقی ندارد هم چونآن خالیست
اگر ای سرزمین مادری ویرانهات کردند
نه این که خم به ابرومان نیامد... دستمان خالیست
برای شاعری چون من، چه فرقی میکند گفتن؟
که در دور و برش از یک صدای همزبان خالیست