چند وقت است نمیبینمت، ای سادهی من
مثنوینوشٍ غزلریز، پریزادهی من
به تو بخشید خدا، این همه زیبایی را
و به تحسین تو این طبع خدادادهی من
قطرهای از مِیِ چشمان تو را نوشیدم
که بدان مست شد این ساغر بیبادهی من
به کجا میبریام؟ ای هدف مبهم و دور
آخرش سر به کجا مینهد این جادهی من؟
میکِشد سمت خودش جذبهی چشمان تو، آه
کهرباوار از این فاصله، بُرّادهی من
کاش میشد بوَزی ای نفَس فروردین
قبل از آنی که بیندازدم از پا، دی من
این چوناین سخت که مستوجب قهر تو نبود
به گناهی – که نکرده – دل افتادهی من
باز هم میرسی و نان و کمی غصّهی تو
میشود سفرهی عصرانهی آمادهی من
باز هم میرسی و پیش خودت میگویی:
چه پریشان شده این عاشق دلدادهی من