آن غم که همه عمر به پایش طی شد
در خمرهی تنهائی و عزلت، مِی شد
آن خاطره کز ذهن نمیرفت برون
چون توسن باد در قفایش هی شد
آن بغض گلوگیر که میکُشت مرا
افتاد، شکست، آن گلو هم نِی شد
تفتیده کویر سینه از دولت اشک
آباد شد از سبزی رویا، ری شد
از دام غمش جستم و اینک آزاد
من، من شدم و تو هم ضمیرش وی شد
سلام
جهان پر از فرصت های دوباره است.
زندگی سلام