ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
شاعر تو را دید و به شعرش نور افتاد
از تاک خشکی خوشهای انگور افتاد
بخت سیاه شعر من رنگ عسل شد
وقتی که رویش هالهای از نور افتاد
«صیاد دریادیده وقت صید، این بار
مبهوت ماهی شد، خودش در تور افتاد
یک عمر افکار مرا درگیر خود کرد
سیبی که از یک شاخه، بیمنظور افتاد
دوری، نمیدانم کجا... این شعر باشد
شاید گذارم بر دیاری دور افتاد...
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 00:56