ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
شطرنج بازی میکند اما نمیداند
در آستینش مهرههای مار هم دارد
یک بار بُرده غافل از اینکه پس از چندی
این بازی پُر درد سَر تکرار هم دارد
باید «کلاغان»، کشور او را نگه دارند
وقتی که میبندد دهان «باز»هایش را
از تختها و چشمها یک روز میافتد
شاهی که نشناسد غم سربازهایش را
من میشناسم هموطنهای غریبم را
آنها که در هر خانهای خاکستری هستند
اینها که در سطح خیابان چیدهای انگار
سربازهای سرزمین دیگری هستند!
وقتی که نوحی نیست کشتی هم نخواهد بود
آرامشی دیگر پس از طوفان نمیماند
اخبار را شاید ولی احساس را هرگز
همواره بعضی چیزها پنهان نمیماند
مجتبیٰ فرد
جمعه 29 فروردینماه سال 1393 ساعت 05:34