ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
دلبریهایت دلم را برد تا دلبر شوی
چادرت باعث شده امروز زیباتر شوی
در نقاب اخمهایت، خنده پنهان کردهای
میشود با این هنر یک روز بازیگر شوی
خاک من از جنس بتهای زمان جاهلیست
تو غرورم را شکستی تا که پیغمبر شوی
از پسر، آدم چه خیری دیده جز خیرهسری
قسمتت شد مثل مریم باشی و دختر شوی
«قدر زر، زرگر شناسد قدر گوهر، گوهری»
قدر چشمت را بدان شاید تو هم زرگر شوی
دوری از تو مشکل لاینحل این روزهاست
تو بیا تا راه حلّ مصرع آخر شوی
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 20 فروردینماه سال 1393 ساعت 22:59
دلم از دست دوری ها شکسته
تو گویی کشتیم در گل نشسته
بفریادم رس ای مرگ طــــــلایی
که دست جان ز جانانم گسسته