هوای چشمهایِ من کمی تا قسمتی ابریست
ولی چندیست از باران بارآور نشانی نیست
دوباره تحت تأثیر هوایِ پُر فشارِ غم
دلم یخ میزند اما چه باید کرد؟ چاره چیست؟
نه حرف من که این درد گیاه خشک هر باغ است
چهگونه میتوان در قحط آب و روشنایی زیست
نمیدانم برایت از کدامین درد بنویسم
فقط این را بدان اینجا نفسها هم زمستانیست
چرا پرسیدهای کی این چوناین کرده پریشانش؟
مگر تو خود نمیدانی فراسوی خیالم کیست
به بارانیترین شبها قسم جز در فراق تو
دل بیچارهام یک آن، به حال زارِ خود نگریست
تمام فکر و ذکرم اینکه یک روزی تو میآیی
اگر چه خوب میدانم که این جز آرزویی نیست
مردّد ماندهام اینجا میان ماندن و رفتن
که بین چشم و ابرویت بلاتکلیفیِ محضیست
پُلِ ابروت میگوید: «توقف مطلقاً ممنوع»
نگاهت میدهد اما به من فرمان که اینجا: «ایست»
نمیدانم بمانم یا به دست باد بسپارم
درخت بیدِ بختم را که تقدیرش پریشانیست
دوباره «بیوفایی» امتحان میگیرد از عُشّاق
زلیخا صفر، مجنون صفر، یوسف بیست، لیلی بیست!
زیبا بود
مثل همیشه سنگ تمام گذاشتی استاد
موفق باشید