ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سعید صاحب‌علم

آسمان، دزد است کشتی حالِ بادش را ندارد
او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد

باز می‌پرسی که کشتی‌های من غرق است؟ آری
مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد

باغ وحشی را تصور کن که می‌رقصد پلنگی
تاب اشک ما و مرگ هم‌نژادش را ندارد

بی‌قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره
می‌رود تا باجه‌ها اما سوادش را ندارد...

حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته
غیرتش باقی‌ست اما اعتقادش را ندارد

آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده
رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد

درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند
مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد