پیشتر عاشق ِکسی بودم، دختری اهل ِاین حوالی بود
نه مدل، نه ستاره، نه مانکن، ساده اما عجیب عالی بود
مثل ِقالیچهی پرنده، مدام از خوشی توی ابرها بودم
روزهایم ستاره باران و رنگ ِشبهام پرتقالی بود
من به پاییز فکر میکردم، زیر چتری که مشترک میشد
شعر از لای دفترم میریخت، دست ِجیبم اگرچه خالی بودشعر در من شبیه یک چشمه، بیتوقف مدام میجوشید
مملکت رنگ و بوی دیگر داشت، مملکت غرق ِخشکسالی بود
کار، کمکم رقیب ِشعرم شد تا که از هفت خوان عبور کنم
خوان ِهفتم نگاه ِاو بود و اولی، مشکلات ِمالی بود
ناگهان دیر شد، چه زود و چه بد، به هماین سادگی و تلخی رفت
بعد من ماندم و دلی مبهوت، ظاهراً وقت ِماستمالی بود
پیش ِیک مرد ِمردتر از من، در لباس ِعروس میخندید
مثل بخت ِبد ِنداشتهام، رنگ ِماشینشان ذغالی بودمادرم از مخاطب ِغایب، صبح تا شب سوال میپرسد
من صریحاً دروغ میگویم: بانوی شعرها خیالی بود...