ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
گیرم فراموشت کنم، در گیرودار روزها
اما چه با قلبم کنم؟ با دردها، با سوزها
گیرم که خاموشت کنم با اشکهای خود، ولی
من را به آتش میکِشد دلداری دلسوزها
با شوق یک فردای خوش، راحت نفس خواهم کشید
اما اگر رخصت دهد این بغض ِاز دیروزها
راهی به پهنای جهان هم باز باشد باز هم
پابند بام خویشتن هستند دستآموزها
فتح بلندای وصال، یعنی شروع بازگشت
ای عشق! ما را خط بزن از دستهی پیروزها
غم دارد این عشق
غم دارد ؛
چه گاه ِ بوسه
زیر ِ گرگ و میش ِ درخت
چه گاه ِ نگاههای بیصدا
در جلسهکاری !...