ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
چادرت خاکی شده، برگرد! اینجا نیستم
چند سالی میشود تنهای تنها نیستم
خواهرم میگفت: دخترخاله چشمانش به در…
من جنون دارم، ولی از آنِ لیلا نیستم
مانده پای بیقراریهای تلخش سالها
کاش بودم، خندهای میکرد، اما نیستم!
گفته بودی چشمهایت… خوب خواهد شد عزیز!
با هماین شنها تیمم کن! مسیحا نیستم؟!
رود هستم، کوه هستم، دشت هستم، عشق هم
استخوان میخواهی از این خاک؟ دریا نیستم؟!
پیرهن میخواهی؟ اینجا خاک یوسف میشود
نه! خودت را جای من بگذار! زیبا نیستم؟
چند سالی میشود خاکستر من گم شده
گر چه می دانم که خاک پای «زهرا» نیستم
نه خیالت راحت، اینجا راحتم، پیش خدام
گر چه قدری غصه داری پیش بابا نیستم
به برادرها بگو انشا چرا کم میشود؟
چند سالی میشود موضوع انشا نیستم!
بس کن این غمنامهی شوریدگی را مادرم
من که حتی یک خط از اندوه مولا نیستم