ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
مردن اگر ناحق اگر حق است باور نمیکردم به این زودی
ای آخرین فانوس دریایی! تو ناخدا خورشید من بودی!
باور نمیکردم تو را روزی... باور نمیکردم تو را یک شب...
یعنی دعاها بیاثر بودند؟ بیهوده بود امید بهبودی؟
یعنی تو دیگر نیستی؟ یعنی، این شهر دیگر خالیست از تو؟
یعنی از این پس برنمیخیزد از کنده در این سرزمین دودی؟
پس شعرهایت را که خواهد خواند؟ پس حرفهایت را که خواهد زد؟
پس آن غزلهای سلیمانی؟ پس لهجهات، آن لحن داوودی؟
حال من و این شهر کوچک را جز اصفهانیها نمیفهمند
خشکیده دریایی در این وادی آن طور که در اصفهان رودی
مثل پل خواجو که بر گور زایندهرودش گریهها کردهست
میبارم و اشکم نخواهد کرد این خاک ناخنخشک را سودی
باشد، برو! ای کاش که آن سو زیباتر از این سوی پل باشد
این سو که مثل صخرهها یک عمر از سایش امواج فرسودی
باشد، برو! هرچند من هرگز این روز را باور نمیکردم
روزی که خاموشی و میسوزد روی مزارت مجمر عودی
چشمان پر مهر تو خاموشاند بیچاره من! بیچاره قایقها
بیچاره آنها که در این دریا تو ناخدا خورشیدشان بودی
در رثای «حیدرعلی طالبپور»؛ شاعر بروجنی