ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
بی تو مهتاب شبی... نه... شب بارانی بود
رشت، آبستن یک گریهی طولانی بود
راه میرفتم و هی خون جگر میخوردم
در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بود
لشکر چادر تو، خانهخرابیها کرد
چادرت چشمهای از دورهی ساسانی بود
آه دریاب مرا دلبر بارانی من
ای که معماری ابروی تو گیلانی بود
توبهها کردم و افسوس نمیدانستم
آخرین مرحلهی کفر، مسلمانی بود
همهی مصر به دنبال زلیخا بودند
حیف، دیوانهی یک بردهی کنعانی بود
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 ساعت 18:52