ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
جز کفر نیست وسوسهای در نهادشان
مردم، به سنگ بیشتر است اعتقادشان
میترسم از حمایت این قوم خطشکن
قرآن به روی نیزه بگیرد جهادشان
از صبح راستین تو حرفی نمیزنند
قومی که شب ذخیره شده در مدادشان
ای کاش شاعران که غزل خشت میزدند
در وصف تو، به چاه نبود استنادشان
امکان ندارد این همه در کفر خود مدرن
در حد چشمهای تو باشد سوادشان
خیرات خون سرخ تو در سجده؟ دیر نیست
تاریخ میرسد سر فرصت به دادشان!
به صرف غزلی تازه دعوتید در غزل برگر
ریباست