به لب چشمه سر شب به شتاب آمده بود
کوزهبردوش پی بردن آب آمده بود
خوی وحشینگهان ده بالا را داشت
آب از دیدن او در تب و تاب آمده بود
در هوا از نفسش عطر گل سنجد ریخت
شادیانگیزتر از بوی گلاب آمده بود
پیرمردان همه گفتند که همزاد پریست
بس که شاداب ز جوبار شباب آمده بود
کوزه درآب فرو رفته و از قهقههاش
اشک در چشم بلورین حباب آمده بود
رقص را درگذر باد به ریواس تنش
مخملی بود که از کوچهی خواب آمده بود
عصمتش راه به هر دزد نگاهی میبست
گر چه سکرآور و سرمست و خراب آمده بود