ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

اصغر عظیمی‌مهر

پای بردار اسب من! یک گام دیگر مانده است
شیهه‌ای تا فتح منزل‌گاه آخر مانده است

قلعه‌بانان باز کردند از درون دروازه را
دست هر سربازی از تسلیم بر سر مانده است

با هم‌این یک ضربه پشتش را شکستن سخت نیست
یاغی قدّاره‌بندم بی‌برادر مانده است

بعد از این دیگر ندارم دشمنی در روبه‌رو
گر چه در پشتم هزاران جای خنجر مانده است

هر چه باشد مطمئن هستم که نامش «صلح» نیست
آن چه از این جنگ‌های نابرابر مانده است

من به دنبال نجات ملتی بودم! ولی –
گاه منجی در نجات خویش هم درمانده است

بهمن صباغ‌زاده

بانو! غزل بخوان که شدیداً قناری‌ام
وقتی گلِ همیشه بهاری، بهاری‌ام

تا می‌رسی به تاکِ غزل، مست می‌شوم
وقتی که می‌روی، نگران خماری‌ام

سخت است انتظار کشیدن، ولی، هزار-
گل می‌دهم اگر که تو روزی بکاری‌ام

در من صدا و عکسِ تو تکثیر می‌شود
تالاری از سکوتم و آیینه‌کاری‌ام

با خواب‌های صورتی‌ام قهر کرده‌ام
چون گفته‌ای: «الهه‌ی شب‌زنده‌داری‌ام»

«این مشق‌ها جریمه‌ی صد سال»... وا شده
پای تو در قلمروی کاغذنگاری‌ام