ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حسن اسحاقی

پاییز کشید آهی، در مزرعه بلوا شد
موهات به‌هم خوردند، کم‌کم گره‌ها وا شد

چشمت به من افتاد و از چشم تو افتادم
تو رفتی و بین من، با آینه دعوا شد

من ضرب شدم در غم، تقسیم شدم بر عشق
پس جمع شدم با مرگ، چشم تو که منها شد

پروانه که می‌رقصید، از شمع نمی‌ترسید
آمد به هم‌آغوشی، باد آمد و تنها شد

رفتی و هر از گاهی پاییز کشید آهی
روزم شب یلدا شد، شب روز مبادا شد

هی یاد تو افتادم چشمم که به ماه افتاد
پس خیره به او ماندم، آن‌قدر که فردا شد

تو پَر، همه دنیا پَر، چشمان غزل‌ها تَر
هی ـ یک من بی تو ـ در، آیینه تماشا شد

خندیدم و با تردید آیینه به من خندید
یک سنگ به دستم دید، در آینه بلوا شد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد