ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی!
خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خندههایت میشکوفانی
بهار از رشک گلهای شکرخند تو خواهد مُرد
که تنها بر لب نوش تو میزیبد، گلافشانی
شراب چشمهای تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانهای از آن به چشمانم بنوشانی
یقین دارم که در وصف شکرخندت فرو ماند
سخنها بر لب «سعدی» ، قلمها در کف «مانی»
نظربازی نزیبد از تو با هر کس که میبینی
امید ِمن! چرا قدر نگاهت را نمیدانی؟
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 5 فروردینماه سال 1392 ساعت 14:43