ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ریاضیات چه دشوار کرده دنیا را
بدونِ چُرتکه حل میکنم معما را
ستارهای که به خورشید خیره شد میگفت:
خدا مهندس برق است؛ میکُشد ما را
صدای چاقِ یکی از پرندهها ترکید
حروف خاطرهاش رنگ زد دکلها را
سوار پنجره بودم که صحنه را دیدم
که ماسههای سِمِج میخورند دریا را
به سمت کوه نرفتم چرا که مغرور است
بعید نیست که ویران کند تماشا را
زبالهدانیِ تاریخ را نشان ندهید
به شاعری که خودش کشف کرده فردا را