هماین که شعر بخواهد بیاید از دهنم
امان نمیدهی و میپری «تو» در سخنم
«تو»یی که شعر به من وحی میکنی فلذا
چهگونه غیر «تو» من حرف دیگری بزنم؟
تمام شعر پر است از «تو»، از «تو»، از «تو»، «تو»، «تو»...
به نام «تو»ست تمام قبالهی دهنم
«تو»یی که گرمی شعری؛ «تو» شمس لبریزی
برای مولوی نابهشاعری که منم
بنابراین من اگر، از «تو» شعر ننویسم
سفیدی تن این صفحه میشود کفنم
مخواه بی«تو» بمانم، مخواه بی«تو» مرا
که ساده، دل نسپردم که ساده، دل بکنم
•
... چهقدر حرف زدم! بهتر است برخیزم
دوباره چای بریزم که خشک شد دهنم