ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
با مرگ من شاید علفها جان بگیرند
شببادهای هرزهای میدان بگیرند
سرما بریزد در خطوط استوایی
صبح زمین را عصر یخبندان بگیرند
تندیسی از عشق و جنونم تا دم مرگ
ای کاش دستانت مرا سیمان بگیرند
تو تکهای از آسمان روی زمینی
باید تو باشی ابرها باران بگیرند
من سخت گشتم تا تو را فهمیدم ای خوب!
حیف است این مردم تو را آسان بگیرند
مردم چه میفهمند این عشق اتفاقیست؟
باید بیفتد قصهها جریان بگیرند
در چشمهای میشها هم مادهگرگیست
... تا استخوان عشق را دندان بگیرند
آقای اشعار عبوسم! زندگی کن
نگذار آغاز تو را پایان بگیرند
حیف است عشق از دستهایت جان نگیرد
زود است دستان تو بوی نان بگیرند