چهقدر مردم آسان گرفتهاند مرا
مگر ز جوی خیابان گرفتهاند مرا
همیشه سایه شدند و مرا قدم زدهاند
همیشه گرگ... به دندان گرفتهاند مرا
چهقدر از تو بخواهم، چهقدر نگذارند
در ابتدای تو پایان گرفتهاند مرا
•
و من مجسمهی انتظارشان شدهام
چونآن که گویی، سیمان گرفتهاند مرا
کنار پنجره مجبورم از تو ننویسم
و چشمهای تو باران گرفتهاند مرا