پیش آمده سوال کنی گاهی از خودت،
اصلا چه مرگت است؟ چه میخواهی از خودت؟
چون جادهای که گم شده در هول برف و مرگ
برخیز بلکه باز کنی راهی از خودت
شمع کدام بزم شدی که نسوختی؟
برگشت دارد آن چه که میکاهی از خودت؟
مهمان سفرهی دل خود باش و صید کن
دریا خودت، کناره خودت، ماهی از خودت
دنیا غریبه است، در آینهاش مساز
تصویر رنگباخته و واهی از خودت
بگذار روزگار غریب و فریب را
در حسرت برآمدن آهی از خودت...
این قدر دردمند برایت گریستم...
اما تو... شد سوال کنی گاهی از خودت؟