جنگ چیز نفرتانگیزی است وقتی مادرت
هی سراغت را بگیرد از منِ همسنگرت
جنگ چیز نفرتانگیزی است وقتی هشت سال
هفتسینت را بیارد جبهه، تنها خواهرت
نفرتانگیز است وقتی که تو بعد هشت سال
میگذاری لحظهای خود را به جای همسرت:
«دخترت دندان که در میآورد تو نیستی
نیستی وقتی که تاتی میکند نیلوفرت
میرود مدرسه اما نیستی، کِش میرود
جملهسازیهاش را از نامههای آخرت
دخترت قد میکشد، میآیی اما خستهای
سوخته در آتش دیروزها بال و پرت
سوخته بال و پرت، سرمای ترکشهای جنگ
مانده مثل کوه یخ در جایجای پیکرت»
جنگ چیز نفرتانگیزی است از مادر بپرس
که میآید هفتهای شش روز بالای سرت