نقاب آهنین بر روی و زوبین و سپر در دست
به لشکرگاه آمد خشمگین، «دنکیشوت» سرمست!
که: بگشودم قلاع غرب و بردم گنجها از شرق
کنون فرجام تاریخ است و خوان آخرم بایست..!
بگو ای «سانچو»! کو دروازه تا بگشایمش چالاک؟
کجا بندی است «دلسینا» که بر زینش نشانم چست؟
در این صحرای توفانزا که هر سو خفته اژدرها
بزن نی تا برآرم شش، بزن «هو» تا بدرّم شصت!
همی تازید و بر هر کوه و صخره، پنجهها یازید
چوناین از هر گل وحشی یکی دل برد و صد دل خست
گذشت از هیبت هلمند و جادوی قلل چون باد
که در پای دژی دشوار اسپش خورد با بن بست
به رقص آمد دژ... آنک! اشتران مست... و دنبالش
صدای دختر کوچی که قلب کوه را بگسست
بگفت: این است آن رازی که بشنید آدم از حوا
غزلهای سلیمانی که صد بلقیساش از خود رست!
رمید از پهلوان دلبر، چو موری کو برآرد پر
«دن» از شوقش گهی با ابر و گه با باد میپیوست
رسید آنجا که جوشان بود خون تاک از تریاک
هزاران جام آتشگون بلند و، کوه و کیهان پست!
فتاد از اسپ حیران و به دریا زد دل سوزان
نقاب از چهره افکند و طلسم باستان بشکست
سرش چرخان و قلبش جام خون حلقهی دیوان
که عطشان سوخت در بحری که گاهی نیست، گاهی هست!
کژ و مژ، بیسوار، آخر دو اسپ رمزده راندند:
- شقایق یا گل خشخاش، آری مساله این است!
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
salam che shodeh ke brooz nistin? nemidunam Ama Man har rooz sar mizanam be Omid khondan ye sher ziba va por shoor
enshallah ke salamat va shad bashid
هستیم در خدمت دوستان،
نت نداشتم این چند روزه.