در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم!
بعد از این با بیکسی خو میکنم
هر چه در دل داشتم رو میکنم
نیستم از مردم خنجر به دست
بتپرستم، بتپرستم، بتپرست
بتپرستم، بتپرستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد میبارد چون لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کردهام
راه دریا را چرا گم کردهام؟!
خستهام از قصههای شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر، دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن!