من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست
دل بستهام، به همهمهی لشکری که نیست
در قلعه، بیخبر ز غم مردمان شهر
سرگرم تاج سوختهام، بر سری که نیست
هر روز بر فراز یقین، مژده میدهم
از احتمال آتیهی بهتری که نیست
بو برده است لشکر من، بس که گفتهام
از فتنههای دشمن ویرانگری، که نیست
من! باورم شده است که در من، فرشتهها
پیغام میبرند، به پیغمبری که نیست
من! باورم شده است، که در من رسیده است
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست
باید، برای این همه ناباوری که هست
روشن شود، دلایل این باوری که نیست
هر چند، از هراس هجومی که ممکن است
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست
فهمیدهام، که کار صدفهای ابله است
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست