ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
چون واگنی فرسوده در راهآهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟
دارد فرو میریزد اجزای تنم در من
آن طور که دیوارههای معدنی خالی
چون آخرین سرباز شهری سوخته یک عمر
جنگیدهام در مرزهای میهنی خالی
حالا که سر چرخاندهام در باد میبینم
پشت سرم شهری است از هر روشنی خالی
گنجایش این جامها اندازه هم نیست
من استکانم شد به لب تَر کردنی خالی
آن باغبانم که پس از یک عمر جان کندن
از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1390 ساعت 01:26