ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ببین! سراغ مرا هیچکس نمیگیرد
مگر که نیمه شبی، غصهای، غمی، چیزی
تو هم که میرسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازهترین زخمهام میریزی
خلاصه حسرت این ماند بر دلم که شما
بیایی و بروی، فتنه برنیانگیزی
بخند! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصهی غمانگیزی
بگو که قصد نداری اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
ولی.. ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمیخیزی؟
نشستهای که چه؟ یعنی دلت شکست؟ هماین؟
ببینمت.. ولی انگار که اشک میریزی
عزیز گریه نکن، من که اولش گفتم:
تو از نجابت صدها بهار لبریزی!
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 ساعت 08:21