ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
هر کسی عاشق شود کارش به عصیان میکشد
عشق، آدمهای ترسو را به میدان میکشد
گر چه از تقدیر آدمها کسی آگاه نیست
رنج فال قهوه را عمری است فنجان میکشد
سیب را حوّا به آدم داد و شیطان شد رجیم
آه از این دردی که یک عمر است شیطان میکشد
آسمان، نازا که باشد، رود میخشکد ولی
رنج این خشکیدگی را آسیابان میکشد
کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سیاه
عاقبت با بغض دور نام انسان میکشد؟
نه! خدا تا لحظهی مرگ از بشر مأیوس نیست
انتهای هرزگی گاهی به ایمان میکشد
خوب میدانم چرا با من مدارا میکنی
جور جهل برّه را همواره چوپان میکشد
بردهداران خوب میدانند کار خویش را
برده وقتی سیر شد کارش به طغیان میکشد
من از آن دیوانههای زودباور نیستم
سادهلوحی بر جنونم خط بطلان میکشد
شعرهایم؛ کودکانم بودهاند و سالهاست
گرگ مادر، تولههایش را به دندان میکشد
من شبی تاریکم و ماه تمامم نیستی
ماه اگر کامل شود کارش به نقصان میکشد
میرسی از سمت دریاهای دور، انگار باد
رشتههای گیسویت را تا بیابان میکشد
یا که بر تخت روان ابرها، بانوی ماه
ناخنش را از فراز کوه، سوهان میکشد
گاه اما اشک میریزی و دستان خدا
شانهای از ابر بر گیسوی باران میکشد
بادها دستان خورشیدند وقتی ابر را
چون لحافی کهنه تا زیر گریبان میکشد
من در آغوش تو فهمیدم که بعد از سالها
کار هر دیوانهای روزی به زندان میکشد
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 31 خردادماه سال 1390 ساعت 02:57