ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
آن دشمنی که دوست نگردد دل من است
آن عقدهای که حل نشود مشکل من است
از دشمنان چه گونه شکایت توان نمود
جایی که پارهی تن من، قاتل من است
آمد بهار و غنچهی دل، خنده زد به شاخ
آن غنچهای که خنده نبیند دل من است
بیغم نبودهام نفسی تا که بودهام
گویی که غم سرشته در آب و گِل من است
شاخ غمی است، دانهی اشکی است، ای دریغ
از کِشتهی وجود، هماین حاصل من است
غرقم به بحر حیرت و راه نجات نیست
دستم اگر به مرگ رسد ساحل من است
شادان به یک نگاه که غافل کند کسی
گر هست در زمانه، دل غافل من است
گفتم مرو به جز دل من در دل کسی
گفتا که این خرابه کجا قابل من است؟
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 03:44