ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

نسیمی

در کجا رسم بر این است که عاشق نشوی؟
باغبان باشی و دل‌تنگ شقایق نشوی؟
بر کدامین سرخطّی بنوشته است قلم
که سرخطّ چلیپای حقایق نشوی؟

در کجا رسم بر این است که عاشق گیرند؟
چاک پیراهن خونین شقایق گیرند؟
به کدامین سر تقصیر مقرّر کردند
نوبت عاشقی از حسّ دقایق گیرند؟

در کجا رسم بر این است که مستان گیرند؟
حسّ می‌خوارگی از باده‌پرستان گیرند؟
این نه رسمی است پسندیده، خدایا مپسند
که خلوص از دل اخلاص‌پرستان گیرند

در کجا رسم بر این است نسیمی نوزد؟
نفس باد صبا‌پیشه نسیمی نوزد؟
از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌رأیی
اهتزازی که به هر کهنه‌نسیمی نوزد

سیروس عبدی

اگر آن ترکش تهدید، بدن می‌خواهد
طفل این خاک، نه قنداق، کفن می‌خواهد

زیر پوتین پلشتان اگر این خاک رود
زندگی، پیرهن مرگ، به تن می‌خواهد

حفظ حیثیت دریا به -فقط- ساحل نیست
موج‌های قدر، صخره‌شکن می‌خواهد

او به ویران شدن رابطه می‌اندیشد
آن که صد فاصله بین تو و من می‌خواهد

او به جریان من و تو نگران می‌نگرد
او از این خرّمی رود، لجن می‌خواهد

آه از آن دشت، که در آن نخروشد رودی
آه از آن رود که مرداب شدن می‌خواهد

کاش در معرکه‌ی مرگ، شهیدی باشم
آن که ذرات تنش، خاک وطن، می‌خواهد

سیروس عبدی

در کار جهان هیچ‌کس ابهام ندارد
تنها غم عشق است که فرجام ندارد

ما سوخته‌ها طعمه‌ی هم‌واره‌ی عشقیم
این آتش کهنه هوس خام ندارد

از روز و شبم جز تو ندارم خبر ای ماه
دیوانگی من سحر و شام ندارد

بگذار که با یاد تو غافل شود از تو
این مرغک وحشی خبر از بام ندارد

هر چند پریشان ولی آسوده‌ترینم
دیوانه، غم گردش ایام ندارد

ماییم و غمی کهنه‌تر از روز نخستین
تا سلسله‌ی درد سرانجام ندارد

بگذار چموشانه رهایم کنی ای دل
بگذار بگویند: دلی رام ندارد

بگذار برای همه بی‌واسطه باشی
مانند شرابی که غم جام ندارد

آرامش مرداب برای تو عذاب است
تو رودی و جریان تو آرام ندارد

محمدکاظم کاظمی

هم‌سایه -چشم بد نرسد- صاحب زر است
چون صاحب زر است، یقیناً ابوذر است

کم‌کم به دست مرده‌دلان غصب می‌شود
باغی که در تصرّف گُل‌های پرپر است

چون و چرا مکن که در این کشت‌زار وهم
هر کس که چون نکرد و چرا کرد، بهتر است

صبح از مزار خط‌شکنان زنده می‌شود
شاعر هنوز در شکن زلف دل‌بر است

ای بُرده هرچه بوده! چه داری که پس دهی؟
اصلاً بیا و فرض کن امروز محشر است

گفتید: «لب ببند که با هم برادریم»
من یوسفم، که است که با من برادر است؟

ما دل به ره‌نمایی این‌ها نبسته‌ایم
پایی اگر دراز کنی، جاده رهبر است

با سنگ‌ها بگو که چه اندیشه می‌کنند
حتّا بدون بال، کبوتر کبوتر است

علی معلّم دامغانی

کار صعب است در این راه، بگویم یا نه؟
توامانند مهِ و ماه، بگویم یا نه؟

شرق از مرمره تا سند به پا می‌خیزد
خلق از افریقیه تا هند به پا می‌خیزد

خون تاجیک دگر جوش جنون خواهد زد
ازبک از آمویه، پاپوش به خون خواهد زد

باشه در صخره‌ی‌ کشمیر فزون خواهد شد
ببری از بیشه‌ی بنگال برون خواهد شد

ترکمن بر زبر باد سفر خواهد کرد
باز افغان به جهان عربده سر خواهد کرد

روم عثمانی از آیینه برون خواهد تاخت
ترک شروانی از ارمن به لیون خواهد تاخت

اور و اربیل مپندار که بی‌آیین است
کرد سالار امین است، صلاح‌الدین است

دوش نقشی به زمین آمد و نقشی برخاست
آذرخشی بدرخشید و درفشی برخاست

صبح امکان محال است در عالم امروز
حشر رایات جلال است در عالم امروز

گیتی از اشتلم شیعه دژم خواهد شد
جیش سنّی و ابا‌ضیّه به هم خواهد شد

زیدی و مالکی افسانه‌ دِگر خواهد کرد
شافعی و حنفی ترک سَمَر خواهد کرد

هله رعد است، هلا برق به پا خواهد خاست
اُمت واحده از شرق به پا خواهد خاست

فاضل نظری

تصّور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خَم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی‌قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا، آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه‌ی غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن، محکم قدم بردار
به حلق‌آویز داری را که از دست تو خواهد رفت