من بازگشتهام
با عروسی بیدریا در سینهام
همراه زنی که همهی منطقهی آزاد تجاری را
آورده است به فرودگاه مهرآباد
از بندر چیزی نخریدهام
از بندر چیزی نیاوردهام
از جزیرهی محجوب قشم هم
چیزی نخریدهام
نه مرواریدی، نه حصیر بافتهای
و نه حتا یک دیویدی کوچک
تنها شعری خواندهام و بازگشتهام
انگار بلبلی که بر باغی مبعوث شده بودم
انگار پیامبری که با گنجشکان بازی میکردم
چیزی نیاوردهام از بندر
جز عکسها و خاطرههایی
از دریا
از لبخند کودکان سیهچرده
و شادیهای کوچک دوستانم
هر چه را بردهام آوردهام
مثلا چمدانی را که از دوست...
مثلا این دو سکهی طلا را که نمیدانم چرا...؟!
مثلا دلهای دو سه سیاهچشم را که میدانم
مثلاً دلم را...
نه، باید وارسی کنم!
«محمدحسین» میگفت: دریا را بردار!
دریا کم هم بود
برای زنان کوچکی
که کودکانشان را
روی شانه خوابانده بودند
پشت در گمرک قشم
زنانی کوچک
که نام همهشان «کنیزو» بود
یا نامهایی چون خواهرانم داشتند
زنانی کوچک
که در چشمانشان
قابلمههای غذا میسوخت
که در چشمانشان
دکلهای نفت میسوخت
که در چشمانشان
شاعران...
میسوختم!
که در چشمانشان
مردانشان غرق میشدند
«محمدحسین» میگفت: دریا را بردار!
گفتم: دریا بماند
تا مرغهای دریایی
از خستگی در آسمان نمیرند
گفتم: دریا بماند برای ماهیها
ماهیهای دریا برای جاشوها
جاشوهای دریا برای دختران بندر
و دختران بندر
تا در ساحل بایستند
و غروب را
تماشایی کنند
«محمدحسین» میگفت: دریا را...
دلم را
یادم آمد
نشستم بالای سر کارگری که خوابیده بود
با موجاموج آرام نفسهایش
در ادامهی دریا
و دلم را گذاشتم زیر سرش
... حالا اتاق «726» هتل هرمز
در سینهی من است
با پنجرهای رو به دریا
با تلویزیونی که چند کانال ماهوارهای دارد
با حمّامی که در وانش
غمهایی سنگین
مثل خودم دراز میکشند
و دختران کوچک بندری
هر روز صبح میآیند
و مرتبش میکنند.